ایمان بیاوریم به شروع فصل جدیدی از زندگی وجودی خود

تو خود همان معجزه ای هستی که به دنبالش بودی.

ایمان بیاوریم به شروع فصل جدیدی از زندگی وجودی خود

تو خود همان معجزه ای هستی که به دنبالش بودی.

هدف از ساخت این وبلاگ ، ایجاد دریچه ای جدید از عشق به خود،شهامت،عزت نفس و قوانین و روش های رسیدن به این مهم در زندگی برای مخاطبین عزیزم مخصوصا بانوان سرزمینم است به این امید که روزگاری برسد عرف اجتماعی ،قوانین و مردان سرزمینم اعتقاد و ایمان قلبی داشته و به این باور برسند که زنان از جایگاه والایی برخوردارند و لازمه ی این امر تنها و تنها این است که من و شما که با جنسیت مونث چشم به جهان هستی گشودیم خودمان را ، توانایی هایمان را ،عزت نفس و شهامتمان را باور کنیم و قدم در راهی بگذاریم هرچند سخت و هرچند ناهموار.داشتن آرامش،عشق، حق انتخاب ، آزادی بیان و عمل و نهایتا بهداشت روانی لیاقت تمامی انسان ها علی الخصوص بانوان است زیرا که زن مولد عشق و آرامش وانتقال دهنده ی آن است و جوامع امروزی بدون داشتن بانوانی با بهداشت روانی مطلوب از ضعیف ترین جوامع محسوب میشوند.

  • ۰
  • ۰

از زمانی که تصمیم گرفتم مهم ترین تصمیم زندگی ام را در بد ترین شرایط روحی خودم با خانواده ام در میان بگذارم،شاید برای من قرن ها بگذرد چون بهترین کلمه ای که میتوانم برایش بکار ببرم وحشتناک است،اما در واقع زمان تاریخی زیادی نمیگذرد....

اینکه من با چه واکنش هایی معقول یا غیر معقول مواجه شدم مهم نبود،حالا من مانده بودم و سخت ترین تصمیمی که در زندگی ام گرفته بودم....  بدی حال روحی و جسمی ام چیزی کم از آن فردی که طناب دار را دور گردنش آویخته بودن و منتظر بود تا سکوی زیر پایش را بکشند نداشت.....عمیق ترین دردی که میکشیدم دردی بود که از نزدیک ترین اطرافیانم که توقع حمایت از آنها داشتم بود...

تنفر،خشم،کینه،ترس،دودلی،بی کسی دردهایی بود که تجربه میکردم.....

من در گردابی دست و پا میزدم که هرکس که دستی به سویم دراز میکرد من باب کمک ،از ترس اینکه دشمنم باشد ،دستش را پس میزدم و از آن هم فاصله میگرفتم....دیگر آدم ها را نمیشناختم،هویتشان برایم زیر سوالاتی عمیق رفته بود و پرده هایی از چهر هایشان کنار رفته بود که مغزم از هضم آنها عاجز مانده بود....

روزهای زیادی را با قرص های آرامبخش در بیهوشی بسر میبردم تا بقول شاعر کمتر زندگی کنم....

روزهای زیادی بود از جایی که در آن بودم بیرون نرفته بودم چون که حتی از سایه ام که روی دیوار می اوفتاد میترسیدم...

بی اغراق میگویم... من از همه ی آدم های دنیا دیگر میترسیدم.....

و بدتر از همه این بود که این ترس باعث تنهایی شدید و سکوت در من شده بود...سکوتی که مرا تا مراحلی از جنون کشانیده بود....

 

  • ۹۸/۰۸/۲۴
  • حسنا جمالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی